روزنوشت های یک رابطه

دیروز روز مادر بود، چون مهمون داشتیم و بعدشم دیگه یه کمی خسته شده بودم نتونستم بیام و بنویسم. - دیروز چون روز مادر بود نیلا گفت که یه چند تا از عکسای مامانشو برام میفرسته که پرینت بگیرم و ببرم واسش - وقتی بهش گفتم یکی از عکسای مامان بزرگتم بده پرینت بگیرم هر چی گشت نتونست میون عکساش یه عکس دو نفره با مامان بزرگش پیدا کنه!  - رفتنی یه شاخه گل رز سفید با ربانهای سفید و بنفش واسه مامان نیلا خریدم که هم روز مادرو تبریک گفته باشم و هم ناراحتی ِ دو روز پیشو یه جورایی از دلش در آرم. - نزدیک اونجایی که ایستاده بودیم یه گل فروشی بود که اتفاقا خیلی خلوت تر از گل فروشی روزنوشت های یک رابطه...ادامه مطلب

الان که دارم اینو مینویسم چند دیقه بعدش باید پا شم برم موسسه ی زبان و امتحان تعیین سطح بدم، امیدوارم از اون جایی که نیلا هست بالاتر نیفتم که بچه ناراحت نشه دیروز با هم رفتیم و از اون بستنی لیسیا خوردیم، البته کلی داستان این وسط رخ داد، مثلا هی لنت ماشینم صدا میداد هی بیخیال میشدم و زنگ میزدم که نمیام اما دوباره 2 دیقه بعد بهش زنگ میزدم که من دارم میام، عیب ماشینم این وسط کلا گم شد و برطرف! باید برگه هایی که واسش پرینت گرفته بودم و مربوط میشد به ارائه ی 5 شنبه صبح ِ درس ِ لجستیکش رو واسش میبردم، خلاصه اینکه با هر داستانی بود ما همدیگه رو دیدیم و اتفاقا خیل روزنوشت های یک رابطه...ادامه مطلب

آرزو میکنم که همیشه ی همیشه ی همیشه حالت خوب باشه، ولی من هستم پشتت توی روزایی که حالت خوب نیست، من هستم پیشت توی روزایی که بیخودی استرس داری()، با یه دنیا آرزوی خوب برای موفقیتت که لایقشی 

روزنوشت های یک رابطه...

حالا، همين حالا كه داغونم، همين حالا كه به هم ريخته ام، به آرامشت نياز دارم اما بهم كم محلى ميكنى... ميدونستم اگه عصر نيام ببينمت ناراحت ميشى، بهتم گفتم ناراحت ميشى؟ چند بارم پرسيدم تو گفتى نه... كاش تو روزايى كه من خوب نيستم و استرس دارم بيشتر حمايتم كنى... 

روزنوشت های یک رابطه...

- واسه عروسى پسر عمه ى پسر خاله ش دنبال يه لباس با استانداردهاى خاص خودش بود كه خوشبختانه بالاخره امروز از دوچسه خريد!

- رفتيم لونيز و دو تا آب طالبى خورديم

 

روزنوشت های یک رابطه...

امروز خیلی روز خوبی بود، خیلی یهویی تصمیم گرفتن که بریم برغان، و رفتیم. خیلی زیاد خوش گذشت، خیلییییی... 

روزنوشت های یک رابطه...

امروز دیدمت، بعد از سرماخوردگی مختصری که داشتی حس خوبی بود پیشت بودن، رفتیم آب طالبی خوردیم... امروز خیلی خانووم شده بودی... آخه اگه من این چشما رو نبینم که دق میکنم فرفری من... فقط خدا میدونه چقدر دوستت دارم

روزنوشت های یک رابطه...

خیلی وقته که اینجا نیومدم و چیزی ننوشتم، امیدوارم از امروز که شب عاشورا هستش به بعد بتونم به صورت مرتب تری بیام و روزنوشت هامو ثبت کنم، ان شاء الله... راستش از اون روزی که اینجا ننوشتم تا به امروز یه سری تغییراتی تو زندگی من پدید اومده که البته میشه گفت تغییرات بزرگی هست که مهم ترین اونها اینه که من تونستم بعد از کلی بدو بدو و این در و اون در زدن یه کاری پیدا کنم و مشغول به کار بشم، این اتفاق دقیقا از دهمین روز مرداد 1395 برای من رخ داد که خیلی هم اتفاق شیرینی بود و هست... امیدوارم بتونم با کمک خدا روز به روز پیشرفت کنم... تو این مدت من و نیلا روزای پر فراز و نشی روزنوشت های یک رابطه...ادامه مطلب